همیشه شب تولدم یا شب قدر یا شب هایی شبیه این که فرصت به خود پرداختنی بود و امکان برنامه ریزی ای وجود داشت چیزی می نوشتم.خود به خود و انگار که قلم مرا به خودش خوانده باشد.اما امشب با این که شب قدر و شب تولدم همزمان شده است کاملا با ضرب و زور پشت لپ تاب نشسته ام و سنتی قدیمی را به هیچ انگیزه ای تکرار می کنم.خیال میکردم که تنها از کلمه متنفر شدم،کلمه مرا دده کرده است و این هم تقصیر این قرنطینه لعنتی است.انقدر امکان رویت کردن کمتر از روایت کردن شده که روایت
گاهی من هم فکر میکنم از خودبیگانگی افسانه ای است که عده ای گفتند و رفتند؛خود آنقدر زیر و زبر دارد که هر تغییری در آن کشف موقعیت جدید تری است تا بیگانگی از آن چه بوده است. اما به زندگی خودم و رزومه ای که در حین تحصیل چه عمومی و چه عالی داشته ام که نگاه میکنم توده ای از کارها می بینم که من را نسبت به خودم بیگانه کرده است،نمی دانم آن تعبیر داستایوفسکی را شنیده اید که درباره کار بیهوده می گوید یا نه، ولی میگوید کار بیهوده انسان را دیوانه میکند،من هم مثل شما
درباره این سایت